Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


جملات زیبا

مرد رفتگر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع

 

شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند،

 

او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش

 

شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند .

 

 

هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود

 

میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست .

 

تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ،

 

خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد و همین بود که آرزوی

 

او هنوز دست نیافتنی می نمود .

 

یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند و

 

او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید .

 

 

وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند .

 

 

دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها

 

 

از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :

 

 

« چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه .

 

 

با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه .

 

 

آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره »



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 7 آبان 1393برچسب:,ساعت18:22توسط فرشید ... | |